جدول جو
جدول جو

معنی خون راندن - جستجوی لغت در جدول جو

خون راندن
(اَ تَ)
خون جاری کردن. خون ریختن:
خون ز رگ آرزو براندم وزین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن راندن
تصویر سخن راندن
کنایه از سخن گفتن، نطق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
روادار کردن کسی به خوردن چیزی، چیزی را به خورد کسی دادن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ دَ)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج).
- دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن:
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) :
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست.
ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج).
، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هوس باختن. شهوت راندن:
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
لغت نامه دهخدا
(کِ شُ دَ)
نطق کردن. تقریر کردن:
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
قاصد چو بسی درین سخن راند
مسکین پدر عروس درماند.
نظامی.
سخن راند زاندازۀ کار خویش
ز بی روزی صلح و پیکارخویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ شُ دَ)
خون قطره قطره روان ساختن. موجب چکیدن خون شدن. خون بچکیدن واداشتن:
زنهار که خون می چکد از گفتۀ سعدی
هر که اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(جَ دَ)
خون افشاندن. خون بسیار ریختن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کنایه از شکستن حدت خون. (از آنندراج) :
چرا هوای لبت خون من بجوش آورد
اگر نشاندن خون از خواص عناب است.
ظهیر فاریابی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ دَ)
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن:
کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم
طوق زرین راکند در گردن قیصر درای.
منوچهری.
بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی).
تو گر خشم بر وی نرانی رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست.
سعدی (بوستان).
بر غلامی که طوق خدمت بست
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ شِ کَ تَ)
خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن، چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخن راندن
تصویر سخن راندن
نطق کردن، تقریر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
((خُ دَ))
به خوردن واداشتن، خورانیدن
فرهنگ فارسی معین
سخن گفتن، صحبت کردن، حرف زدن، سخن رانی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قتل کردن، حیوانی را قربانی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی