زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
نطق کردن. تقریر کردن: از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی. فردوسی. قاصد چو بسی درین سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. سخن راند زاندازۀ کار خویش ز بی روزی صلح و پیکارخویش. نظامی
نطق کردن. تقریر کردن: از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی. فردوسی. قاصد چو بسی درین سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. سخن راند زَاندازۀ کار خویش ز بی روزی صلح و پیکارخویش. نظامی
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن: کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای. منوچهری. بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی). تو گر خشم بر وی نرانی رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست. سعدی (بوستان). بر غلامی که طوق خدمت بست خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی (گلستان)
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن: کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای. منوچهری. بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی). تو گر خشم بر وی نرانی رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست. سعدی (بوستان). بر غلامی که طوق خدمت بست خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی (گلستان)
خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن، چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود
خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اِطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن، چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود